**غم تنهایی**

چه دروغه مهربونی آخرش تنها میمونی

**غم تنهایی**

چه دروغه مهربونی آخرش تنها میمونی

* تولد *

   تقدیم به همهی عاشق های دنیا 


مکان : یه جای شلوغ وسطه خیابون

زمان : ۵ تیر ........



منتظر دوستمم دیر کرده من ساعت 5 قرار داشتم حالا ساعت 5.30 .هی زنگ می زنه میگه "دارم میام ترافیکه".

منم همینجوری یه جا وایسادم،یه پسره اونجاس با یه دختره که سوژه جالبین:

 اونجا کناره یه درخت وایساده خیلی وقته دارم می پامش،  پسره زیاد گنده نیست دور و بر 20 بهش می خوره موهای ژولی پولی داره یه ته ریش هم داره شلوار پارچه ای و کفشی که معلومه یه ماهه واکس نخورده و یه تی شرت یشمی هم پوشیده اینا مشخصاتشه قدش هم تو مایه های 185 میزنه هنوز اونجا وایساده یه دختر هم با همون حس و حال گرفته یکم دور ترش وایساده و داره زیر چشمی نگاش می کنه دختر هم تو همون سن و ساله و یه مانتوی معمولی داره قدش هم 165 سنش هم تو همون مایه های پسرس، پسره یه جور بغض تو گلوشه می خواد داد بزنه قشنگ معلومه یک گل رو هم پشتش داره پر پر میکنه یه چیز دیگه هم دستشه که معلوم نیست از این فاصله مثل یه کادو می مونه ...

هیچ حرفی بینشون نیست فقط گاهی یه چند تا نگاه...

یکدفعه پسره قاطی می کنه داد میزنه فریاد میزنه قرمز شده داره می ترکه میگه "آی مردم به این دیونه بگین دوستش دارم به این بگین تولدش مبارک دیگه دارم خل میشم چی کار کنم" بعد رو به دختره می کنه گل و کادو رو رو بهش میگیره میگه "بیا بگیرش ،د بگیرش دیگه ، آخه چرا با من اینجوری میکنی"دختره هنوز هیچ چیز نگفته فقط یجوری سرش رو انداخته پایین و با شرم زیر رو نگاه میکنه.

بعضی مردم وایمیسن یه نگاه میکنن، ولی زیاد طول نمیکشه و راهشون رو می کشن میرن.

آروم میرم پیششون اون چند نفری که وایساده بودن ببینن چی شده، رفتن، حالا من موندم با اون دوتا، میرم جلو خودم رو معرفی میکنم "کیانوش هستم مددکار اجتمائی کمکی ازم بر میاد؟؟" پسره داد میزنه میگه" تو دیگه کی هستی بابا حالت خوشه" یکم آرومش می کنم و براش از آب سرد کن آب میارم یکم خنک شده ولی هنوز دختره حرفی نزده .

دعوتشون می کنم تا با هم، به کافی شاپی که همون ورا میشناسم بریم.دختره به پسره یه نگاه می کنه و پسره هم با کراهت قبول میکنه...

کافی شاپ یه جای تغریبا شلوغه با در و دیوار های قهوه ای و یه موزیک لایت مثل آهنگ Tonight .

تو کافی شاپ یکم با هم حرف زدیم و آشنا شدیم یواش یواش بهم اعتماد کردن.

پسره اسمش "مجید" و یجورایی بد عاشق دخترس اما بخاطر مسائلی که پیش اومده اونا باید از هم جدا بشن حالا دختره که اسمش "بیتا"ست، هدیه آخر رو قبول نمیکنه هیچ حرفی هم نمیزنه .

نگاشون می کنم یه غم غریبی تو چشماشون هست ولی رو نمی کنن .

به مجید گفتم خوب تعریف کن، چی شد که اومدین تو این خیابون شلوغ، این وسط قرار گذاشتین ؟؟؟

میگه:" من می خواستم برای آخرین بار عشقم رو ببینم و آخرین هدیه رو بهش بدم اما اون اینجا قرار گذاشته هر چی بهش اسرار می کنم بریم یه جای دیگه نه حرف می زنه نه گل رو قبول میکنه نه هدیه رو نه چیزی می خوره فقط شده مجسمه دق من داره برای آخرین روز زجرم میده" .یه قطره اشک آروم از گوشه چشم "بیتا"  می چکه ، مجید هم شروع می کنه گریه کردن می خواد اشک عشقش(بیتا) رو پاک کنه که بیتا نمیزاره این حرکت بیشتر عصبیش می کنه .آروم از دختره می پرسم خوب حرفت رو بزن، مجید حرف منو قطع می کنه می گه:" بابا حرف بزن دیگه تورو خدا جون مجیدت حرف بزن دیونم کردی" .دختره یکم فکر میکنه بعد آروم میگه "نمیخوام" می گم" خوب چی رو نمی خوای" (اینجا مجید دوباره گریه میکنه) میگه "یادگاری نمی خوام " بهش گفتم "چرا آخه؟؟ پس چرا حرف نمی زنی؟؟" با یه صدای مخصوص که انگار از ته چاه در میاد میگه "من نمی خوام جدا بشم ". اینجا من واقعا گیج شدم یکی نیست به من بگه سننه(به تو چه!)؟؟واقعا سر در نمیارم هم نمی خواد هدیه رو قبول کنه هم نمی خواد جدا بشه .

مجید بهش میگه "دوستم داری؟؟" اما بیتا بعد یکم مکث میگه "نمیدونم".این دیگه داره حال مجید رو میگیره.

می دونم الان دوستم کاشته شده ولی، یکم بیشتر کنجکاوی نشون می دم .دختره قراره بره خارج و دیگه نیاد و پسره وضعش جوری نیست که بتونه کاری بکنه واسه همین جفتشون بغض کردن .من یه پیش نهاد می دم می گم من ساکت می شم همین الان کادو رو باز کن !! یکم بهم نگاه می کنن مجید راضی نیست و بیتا هم یجوری اصلا نمی خواد اون کادو رو باز کنه،چون حدس میزنه توش یه عطره ولی بالاخره قبول میکنن.

آروم کاغذ کادو رو که چند تا قلب و یه پس زمینه تیره داره رو باز میکنه .یه جعبه توشه ،تو چشای بیتا یه حالتی مثل پیروزی داره، انگار از قبل می دونست این چیه بازش می کنه یه جعبه دیگه توشه اون رو هم بازش میکنه باز یه جعبه دیگه !!مجید روش رو کرده اون ور اصلا نمی خواد ببینه .

توی جعبه سوم دوتا جعبه دیگس آروم یکیش رو باز می کنه یه شیشه خیلی کوچیکه درش میاره یه مایع سفید توشه بی معطلی بعدی رو باز می کنه اونم یه شیشه هست که فقط توی اون یه مایع قرمز مثل خونه، مجید داره آروم گریه می کنه .

بیتا آروم در شیشه اول رو باز می کنه ولی نمیفهمه چیه اما دومی معلومه خونه ،قبل از اینکه حرفی بزنه مجید بهش میگه "اینا اشکای منه برای تو برای اینکه بدونی یکی همیشه دوستت داره" اشک توی چشمای بیتا جمع شده هر دوشون یه حسی دارن که معلومه می خوان همدیگرو تو آغوش بگیرن ولی حضور من یا بودن تو کافی شاپ این اجازه رو نمیده بیتا آروم پا میشه دو تا شیشه رو می بوسه میزاره رو قلبش و آروم خارج میشه و مجید هم روی صندلی پهن میشه، مثل یه شکست خورده واقعی.

وقتی بیتا در رو باز می کنه تا بره بیرون مجید داد میزنه "دیوونه تولدت مبارک"بیتا  آروم نگاش می کنه و با چشمای تر میره بیرون مجید یدفعه بخودش میاد، بدو بدو میره از در بیرون و بلندتر خیلی بلند داد میزنه"دوستت دارم"...ولی بیتا توی مردم خیابون گم شده.


برگرفته از بلاگه : www.love21.blogfa.com


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد